یكی بود یكی نبود، چهار شمع به آهستگی میسوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آنها به گوش میرسید:
شمع اول گفت: «من صلح و آرامش هستم، اما هیچ کسی نمیتواند شعله مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی میمیرم...»
سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش گشت.
شمع دوم گفت: «من ایمان هستم. برای بیشتر آدمها دیگر در زندگی ضروری نیستم، پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم...»
سپس با وزش نسیم ملایمی، ایمان نیز خاموش گشت.