امام على عليه‌‏السلام: تو را سفارش می‌كنم به مداراى با مردم و احترام به علما و گذشت از لغزش برادران (دينى)؛ چرا كه سرور اولين و آخرين، تو را چنين ادب آموخته و فرموده است:

«گذشت كن از كسى كه به تو ظلم كرده، رابطه برقرار كن با كسى كه با تو قطع رابطه كرده و عطا كن به كسى كه از تو دريغ نموده است». اعلام الدين، ص 96

پرینت

داستان زيباي پسرك و درخت سيب

on . Posted in اخلاقی

امتیاز کاربران
ضعیفعالی 

پسربچه و درخت سیب

يكی بود،يكی نبود..

در روزگاران قديم درخت سيب تنومندي بودبا پسر بچه كوچكي..

این پسر بچه خیلی دوست داشت با اين درخت سيب مدام بازي كند ...

از تنه اش بالا رود،از سيبهايش بچيند و بخورد و در سايه اش بخوابد 

زمان گذشت ...

پسر بچه

بزرگتر شد و به درخت بي اعتنا،ديگر دوست نداشت با او بازي كند

....

اما  روزي دوباره به سراغ درخت آمد

 درخت سيب به پسر گفت :

« های ...

بيا و با من

بازي كن... » 

پسر جواب داد  :

« من كه ديگر بچه نيستم

كه بخواهم با درخت سيب

بازي كنم....»

« به دنبال سرگرمي هائی بهتر هستم و براي خريدن آنها پول لازم دارم . » 

درخت گفت:

« پول ندارم من ولي تو مي تواني سيب هاي

 مرا بچيني

 و بفروشي و پول بدست آوري. »

 پسر تمام سيب های درخت را چيد و رفت

سيبها را   فروخت و آنچه را که  نياز داشت خريد

و ........

 درخت را باز فراموش کرد ...

و پيشش  نيامد..

و درخت دوباره غمگين شد...

مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت آمد ...

درخت از او پرسید :

« چرا غمگینی ؟ »

« بیا و در سایه ام بنشین

بدون تو

خیلی احساس تنهائی می کنم... »

 پسر ( مرد جوان )

جواب داد :

« فرصت کافی ندارم...

باید برای خانواده ام تلاش کنم..

باید برایشان خانه ای بسازم ...

نیاز به سرمایه دارم ...» 

درخت گفت :

«  سرمایه ای برای کمک ندارم ...

تو می توانی با شاخه هایم

و تنه ام ...

برای خودت خانه بسازی ... »

 پسر خوشحال شد و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید

و با آنها خانه ای برای خودش ساخت ...

دوباره درخت تنها ماند...

 و پسر بر نگشت

زمانی طولانی بسر آمد 

پس از سالیان دراز در حالی برگشت که پیر بود و...

غمگین و ...

خسته و ...

تنها ...

 درخت از او پرسید :

« چرا غمگینی ؟

ای کاش می توانستم ...  کمکت کنم ... اما دیگر .... نه سیب دارم ....

نه شاخه و تنه

حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو ...

هیچ چیز برای

بخشیدن ندارم ... »

پسر ( پیر مرد ) درجواب گفت :

« خسته ام از این زندگی

و تنها هم ....

فقط نیازمند بودن با تو ام ...

آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ » 

پسر ( پیر مرد )

کنار درخت نشست . . . . .

با هم بودند به سالیان و به سالیان، در لحظه های شادی و اندوه . . .

 آن پسر آیا بی رحم  و  خود خواه بود ؟؟؟

نه . . .

ما همه شبیه او هستیم

و با والدین خود چنین رفتاری داریم ... 

درخت همان والدین ماست

تا کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم ،تنهایشان می گذاریم بعد ...

و زمانی بسویشان  برمی گردیم که نیازمند هستیم یا گرفتار

 برای والدین خود وقت نمی گذاریم ...

به این مهم توجه نمی کنیم که :

پدر و مادر ها همیشه به ما همه چیز می دهند تا شاد مان  کنند

و مشکلاتمان را حل ...

 و تنها چیزی که در عوض می خواهند اینکه ...

***  تنهایشان نگذاریم *** 

به والدین خود عشق بورزید،فراموششان نکنید ،برایشان زمان اختصاص دهید

همراهی شان کنید...

شادی آنها شما را شاد دیدن است

گرامی بداریدشان و ترکشان نکنید...

هر کس می تواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد ولی پدر و مادر را

فقط یکبار

 

 

 

 

 

 

این مطلب را در شبکه های اجتماعی با دیگران به اشتراک بگذارید

نظرات   

 
0 # میلادشادمهری 1392-03-06 19:48
دختری غمناک است
پسری ساده دل و بی پروا
باغبان خشم الود
سیبکی گاز زده همگی در یک باغ
و شروع قصه
سیب دندان زده افتاد به خاک
باغبان از پی او تند دوید
پسرک مکثی کرد و سپس تند دوید
مکث او بوی محبت میداد
سیب دندان زده برگشت به من
صاحبش من بودم
جسم او تجزیه شد در جانم
از پی تجزیه" سیب دندان زده که"
دخترک با اشکش کرد ان را سیراب
نهالی رویید که دگر سیب نداد
پسرک رفت ولی خاطرش بر جا ماند
همه تقصیرات همگی گردن من خواهد بود
پسر و دختر و سیب و باغبان همگی تبرئه اند
پاسخ | پاسخ با نقل قول کردن | نقل قول
 

اضافه کردن نظر

لطفا نظرات خود را براساس رعایت احترام منتشر نمایید.


کد امنیتی
تازه سازی

ورود